کردپرس- داستان "مهم و زین" قصهای عاشقانه و غمانگیز است که در کنار عاشقانههای معروفی همچون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون، روایتگر ناکامیها و چالشهای عشق و ئه وینداری است. این حکایت، داستانی از نرسیدنها و دردهای ناشی از عشق است که در کردستان ترکیه حدود ۲۰۰ سال پیش از نگارش احمد خانی به صورت شفاهی منتقل شده و به مراتب به شکل شعر و دنگبژِی در میان مردم کرد جاودانه شده است.
ماجرای "مهم و زین" به زمان حکمرانی امیری به نام زینالدین در جزیره بوتان برمیگردد. این میر، که به میر بوتان شناخته میشود، فردی قدرتمند، جسور و خوشنام بود که در بخشش خود به حاتم طایی و در جوانمردیاش به رستم زال شباهت داشت.
میر زینالدین دو خواهر داشت که در زیبایی مانند پریان بهشتی به شمار میرفتند: زین و ستی، که به خاطر زیبایی و نجابتشان در میان مردم مشهور بودند. آنها در اندرونی قصر زندگی میکردند و به ندرت کسی موفق به دیدن آنها میشد، اما همه در آرزوی ملاقات آن دو خواهر بودند.
مهم و تاجدین از مقامات مورد اعتماد و شجاع درگاه میر بودند. تاجدین فرماندهی محافظان را بر عهده داشت و مهم نیز از محافظان دیگر میر بود. تاجدین را پسر اسکندر و مهم را پسر یک دبیر میشناختند.. تاجدین به عنوان فرمانده محافظان و مهم به عنوان یکی از محافظان خدمت میکرد. تاجدین پسر اسکندر، وزیر میر، و مهم پسر دبیر میر بود. تاجدین دو برادر به نامهای عارف و چکو داشت، اما او و مهم از یکدیگر به خوبی آگاه بودند. در آن زمان، مردم برای جشنواره نوروز به باغها و دشتها میرفتند و به شادی میپرداختند و کسی در خانه نمیماند.
در یکی از این جشنها، تاجدین و مهم با لباس مبدل دخترانه در میان جمعیت حضور پیدا کردند. اما ناگهان دو جوان در حال مبارزه نظر آن دو را به خود جلب کردند که در زیبایی و توانایی در مبارزه بینظیر بودند.
تاجدین و مهم کنجکاو به تعقیب آنها پرداختند و در نهایت متوجه شدند که آنها دو دختر در لباس مردانه هستند که به زیبایی پری میمانند. با دیدن آنها، تاجدین و مهم چنان در عشق غرق شدند که بیهوش شدند.
دختران در لباس مردانه، زین و ستی، که در مبارزه برتری نداشتند، انگشترهای خویش را با مهم و تاجدین مبادله کردند و به قصر برگشتند.
زمانیکه مهم و تاجدین به هوش آمدند، دیگر کسی در آن جا نبود. آنها به خانه بازگشتند، پریشان و بیمار شدند و به فکر آن دختران زیبا بودند و نمیتوانستند لحظهای آنها را فراموش کنند. ساعتها به انگشترها خیره شده و به صاحبان آنها فکر میکردند تا سرانجام متوجه شدند که آن دو دختر، زین و ستی بودند.
زین و ستی نیز از حال و روز مهم و تاجدین بینصیب نبودند. دایهای به نام هایزبون، خانمی با تجربه و آگاه، متوجه حال دختران شد و از آنها پرسید چه اتفاقی افتاده و چرا این گونه آشفته به نظر میآیند.
زین پاسخ داد: "دایه جان، ما شیفته دو پسر شدهایم." دایه با تعجب پرسید که آیا این ممکن است؟ زین توضیح داد: "بله، انگشترهای ما پیش آنهاست و انگشترهای آنها پیش ماست. برو و صاحبان این انگشترها را پیدا کن." سپس دایه نزد یک رمال خبره رفت.
رمال، با کارش دریافت که انگشترها از آن مهم و تاجدین هستند. دایه طبق توصیه زین، انگشترها را برداشت و به مهم و تاجدین بازگرداند و موضوع خواستگاری را پیش کشید. بعد از آن، مهم و تاجدین تصمیم گرفتند بزرگان خود را برای خواستگاری به نزد میر فرستند. از آنجا که تاجدین بزرگتر از مهم بود، لازم بود که ابتدا عروسی او برگزار شود و سپس نوبت به مهم برسد.
بزرگان به خدمت میر رفتند و گفتند: "ای میر، شما تاجدین را به خوبی میشناسید و ما امروز آمدهایم تا درخواست کنیم او را به دامادی خود بپذیرید." میر جواب داد: "آری، او برای من عزیز است. اگر ستی مایل باشد، من مشکلی ندارم."
خواستگاری با موفقیت انجام شد و میر مراسم عروسی باشکوهی برای آن دو برگزار کرد. ستی به عقد تاجدین درآمد و به عنوان عروس، به خانه او قدم گذاشت.
میر غلامی به نام بهکو داشت که مردی حقهباز و ریاکار بود. او در یک روز به نزد میر رفت و گفت: "ای میر، شما محبت بسیاری به تاجدین کردید و او را داماد خود قرار دادید. اما باید بدانید که او به تاج و تخت شما چشم طمع دارد و قصد دارد خواهرت زین را به مهم بدهد."
بهکو تا جایی از تاجدین و مهم بدگویی کرد که نظر میر نسبت به آنها تغییر کرد. میر در خشم اعلام کرد: "به تاج و تختم سوگند، اگر کسی بخواهد برای زین به خواستگاری مهم بیاید، سرش را از تنش جدا خواهم کرد."
هیچکس جرات نکرد برای خواستگاری زین به جلو بیاید. زین پس از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده و اکنون تنها در قصر، به خاطر عشق مهم داغ دیده و بیمارتر از روز قبل میشد. زندگیاش صرف اشک ریختن و ناله و آه بود.
از طرفی، حال مهم نیز بهتر از زین نبود. روزی که میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت، مهم از این موضوع مطلع شده و تصمیم میگیرد به باغ قصر برود تا زین را ملاقات کند. آنها در باغ با هم دیدار کردند و چنان غرق یکدیگر شدند که گذشت زمان را متوجه نشدند و برگشتن میر و همراهان به باغ را ندیدند.
در این لحظه، زین فرصت فرار نداشت و زیر عبای مهم پنهان شد و مهم نیز از بدحالی خود استفاده کرد. پیش از آنکه میر متوجه شود، تاجدین آنها را دید و متوجه شد زین زیر عبای مهم پنهان شده است. او به فکر چاره افتاد و به سرعت به قصر خود رفت، آنجا را به آتش کشید و فریاد کمک سر داد. میر و همراهان، با دیدن آتش، باغ را ترک کردند و اینگونه تاجدین مهم و زین را از خطر نجات داد.
در نهایت، ارتباط مهم و زین به حدی شهرت پیدا کرد که برای میر خوشایند نبود. دوباره بهکو دست به کار شد و به میر گفت: "ارتباط مهم و زین به شدت افزایش یافته و این ممکن است باعث آبروریزی شما شود و همه اهالی جزیره از آن صحبت خواهند کرد." میر با تردید گفت: "با حدس و گمان نمیتوانم این موضوع را باور کنم."
بهکو به میر میگوید: "ای قربان، مهم دروغی نمیگوید. او را به کاخ دعوت کنید و با او شطرنج بازی کنید. شرط این باشد که اگر شما برنده شدید، از او بخواهید بگوید به چه کسی علاقهمند است. او نیز حقیقت را خواهد گفت." میر این پیشنهاد را پذیرفت و بازی را آغاز کردند.
بازی شطرنج شروع شد و هر بار میر شکست میخورد. بهکو متوجه شد که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نظاره میکند. اما مهم به سمت پنجره پشت کرده بود. بهکو، که با روحیه حقهبازیاش همیشه تدبیر میکرد، پیشنهاد داد که جای آنها تغییر کند. میر و مهم جایشان را عوض کردند و حالا مهم روبهروی پنجره قصر زین قرار گرفت. بازی دوباره آغاز شد و در حالی که بازی پیش میرفت، ناگهان نگاه مهم به زین افتاد که او را از پنجره میپاید. این منظره، او را به شدت غافلگیر کرد و حواسش را پرت کرد و به سرعت بازی را به میر باخت.
میر با غرور گفت: "حالا بگو به که دل باختهای؟"
بلافاصله بهکو در میان حرف آنها میپرد و میگوید: "مهم عاشق یک دختر سیاهچرده و لب ترکیده عرب شده."
مهم به تندی جواب میدهد: "نه، من عاشق دختری هستم که نجیبزاده و دختر یک امیر کرد است و نام او زین است."
با شنیدن این سخنان، میر به شدت عصبانی شد و فرمان داد مهم را بکشند. مهم شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و آماده دفاع از خود شد. تاجدین، عارف و چهکو به او پیوستند و گفتند: "اگر قرار است مهم کشته شود، باید ما سه نفر هم کشته شویم."
میر در نهایت از کشتن مهم منصرف شد، اما دستور داد او را به سیاهچال بیندازند. حالا مهم در زندان و زین در قصر، به دور از هم، از عشق و همدیگر بیقرار و تشنه وصال بودند و غم دوری آنها را به سوگ نشاند. عشق، خواب و خوراک را از هر دو آنها سلب کرده بود.
آنها برای چلهکشی (نوعی ریاضت که در آن چیزی برای چهل روز نمیخورند) تصمیم گرفتند. چلهکشی مهم به حدی رسید که تماماً زین را فراموش کرد و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید. او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود.
خبر حال و روز آنها به مردم رسید و احساس همدردی در مردم جزیره بوتان ایجاد کرد. آنها بهکو لعنت میفرستادند که چرا مانع وصال این دو دلداده پاک و معصوم شده است. تنفر مردم از بهکو هر روز بیشتر میشد و نارضایتی آنان از میر نیز رو به افزایش بود تا جایی که تاجدین، عارف و چهکو تصمیم به قیام علیه میر گرفتند تا مهم را نجات دهند. بهکو، که منافق بود، به سرعت این موضوع را به میر منتقل کرد و به او پیشنهاد داد کمی نرمش کند تا اعتراضات مردمی فروکش کند.
میر به بهکو گفت: "برو و به زین بگو که من مهم را بخشیدهام و میتواند به دیدار او برود."
نقشه بهکو این بود که او میدانست مهم به قدری در زندان ضعیف و نحیف شده که به محض دیدن زین، طاقت نیاورده و به زمین خواهد افتاد. زین از این موضوع آگاه شد و به همراه ستی و دایهاش برای دیدن مهم آماده شد، ولی افسوس که مهم جان خود را از دست داده بود.
زین با دلی آکنده از غم و اندوه به سر بالین مهم در زندان میرسد. دستی بر سر و روی او میکشد و ناگهان مهم چشمانش را میگشاید و زین را مینگرد، اما او را نمیشناسد.
به مهم میگویند: "این زین است که به دیدن شما آمده. میر هر دوی شما را عفو کرده و با ازدواج شما موافقت نموده است." اما کار از کار گذشته بود. مهم تنها یک جمله میگوید: "من به جز خدای خود از کسی درخواست عفو ندارم و غیر از خدای خود معشوقی نمیشناسم. مرا به حال خود واگذارید و بروید." سپس برای همیشه چشمانش را برمیبندد و جانش را به جان آفرین تسلیم میکند.
خبر این ماجرا به گوش میر میرسد و او چنان دگرگون میشود و از کردهی خود پشیمان میگردد که دستور میدهد حکیم و دکتری به زندان رفته و مهم را نجات دهند. اما آیا میتوان مرده را زنده کرد؟ مردم جزیره با دلهای پر از غم و اندوه، مراسم باشکوهی برای تشییع جنازه مهم برگزار کرده و او را با تاسف و اندوه فراوان به خاک میسپارند.
زین، با دلی شکسته و سرشار از غم، به نزد برادرش میر زینالدین میرود. اینک برادرش پشیمان و سرافکنده است. زین به او میگوید: "برادر، من نیز باید به دلدادهام بپیوندم، اما از شما یک درخواست دارم: پس از مرگم، مراسم عروسی برای من و مهم که در این دنیای فانی نیستیم، همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید." سپس به سر قبر معشوقش میرود و خود را بر سر قبر مهم میافکند و آنقدر گریه و زاری میکند تا خود نیز از دنیا میرود.
در همین حین، تاجدین به سوی آنها میرود که ناگهان با بهکو مواجه میشود. او شمشیرش را میکشد و بهکو را به درک واصل میکند. مردم هر دو دلداده ناکام را در کنار هم به خاک میسپارند و تصمیم میگیرند خیانتکار بهکو را نیز همچنان نزد آنها دفن کنند.
مدتی بعد، دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاکسرشت میروید، اما خاری که در میان این دو گل رشد کرده، مانع رسیدن آنها به یکدیگر میشود.
امروزه قبر مهم و زین در شهر جزیره بوتان مورد توجه عموم و خاص، به ویژه عاشقان است. داستان مهم و زین یکی از داستانهای منظوم عاشقانه به زبان کُردی کرمانجی است که توسط احمد خانی (۱۶۵۱ - ۱۷۰۷) در سده ۱۷ سروده شده است.
روایت عشق نافرجام مم و زین، که یکی از معروفترین داستانهای عاشقانه در ادبیات کردی به شمار میرود، از دیرباز در جوامع کردی به طور شفاهی و سینه به سینه نقل شده و این نقلقولها با غنای خاص فرهنگی و تاریخی خود به حفظ این روایت کمک کرده است. همچنین، این داستان در آثار دنگبژها و اشعار کردی همواره به چشم میخورد .دنگبژها، با هنر شگفتانگیز خود، این روایت را به نسلهای آینده منتقل کرده و سبب شدهاند تا عشق مم و زین به عنوان سمبلی از عشق واقعی و پرحادثه در یاد و خاطر جمع بسیاری از مردم بماند.
در سال ۱۹۹۲ فیلمی با عنوان "مهم و زین" از سوی امید ایلچی در ترکیه ساخته شد، همچنین مهم و زین توسط عبدالرحمن شرفکندی از کُردی کرمانجی به کُردی سورانی ترجمه شده است.
نمایش مم و زین به نویسندگی و کارگردانی رسول بانگین در شهریور ۱۴۰۱ در تالار شمس مجتمع فرهنگی هنری اداره ارشاد ارومیه به روی صحنه رفت .
گزارش/ راضیه محمودپور
نظر شما