به گزارش خبرنگار کردپرس، نرسیده به میدان از تاکسی پیاده می شوی. زیپ کاپشن ات را بالاتر می کشی. کم تا بیش دست فروشانی را می بینی که هرکدام جنسی را روی چرخ دستی ریخته اند و منتظر مشتری این پا و آن پا می کنند. البته دست فروشان عید که بیشتر این مواقع دیده می شوند را شهرداری به بلوار سیدجمال هدایت کرده تا همه یک جا باشند. همان هایی که وسایل سفره هفت سین و چهارشنبه سوری را می فروشند. هنوز مانده تا به بلوار برسی که سر راه، مجتمع های تجاری نگاهت را به خود می گیرند. گرچه داخل خیابان شلوغ است و مردم در حال رفت و آمد هستند اما داخل مغازه ها به نسبت خلوت است. گویا بازار شب عید برای بسیاری لباس کسادی پوشیده؛ «مردم میان و بیشتر نگاه می کنن و میرن» این را یکی از فروشندگان بوتیکی در یکی از مجتمع های تجاری می گوید. دختر جوانی که روسریهای تا شده را داخل قفسه ها می چیند. روی اجناس برچسب قیمت را نمی بینی. فروشنده که گویا فهمیده دنبال قیمت هستی با دست به یک ردیف از روسری ها اشاره می کند. «این ها ۲۸۰ تومان است و اون کناریا هم، جنسای بهاریه که جدید اومدن... ۳۴۰ هزاره». روسریهای چهارگوش و شالی کنار هم با رنگ های مختلف پیوند زیبایی را رقم زده اند. ظرافت کار را که نادیده بگیری، با این قیمت برای یک عدد روسری ساده می مانی چه کنی؟ از فروشنده می پرسی قیمتا گرون نیست؟ نگاه ریز و مرموزانه ای به سرتا به پایت می کند و در حینی که دارد با موبایل اش ور می رود روی صندلی پشت پیشخوان می نشیند. «به این میگی گرون؟ از این قیمت ارزون تر هیچ جا پیدا نمی کنی؟ نگران نباش زیاد نکشیدیم روی جنسامون. قیمت مناسب زدیم». لبخند تلخی را تقدیم فروشنده می کنی و از مغازه بیرون می آیی.
در فکر جیب نه چندان پُرِ مردم هستی که صدای دو خانمی که دارند باهم صحبت می کنند را می شنوی. «با این قیمتا آدم می مونه چی بخره! دو تا جنس میخری هرچی داری و نداری تموم میشه!». با نگاه دنبالشان می کنی. همان طوری که دارند گلایه می کنند از در خروجی مجتمع رد می شوند. بیشتر مغازه های داخل مجتمع به نسبت خلوت اند. اکثر شهروندان به صورت گذری نگاهی می کنند به اجناس و رد می شوند. عده ای هم هستند که با دیدن قیمت ها خمی به ابرو می کشند و بدون هیچ حرفی راهشان را می گیرند و می روند. انگار سوز سرمای آخرین ماه زمستان در دل بازار خوش نشسته که این چنین سردی به بار آورده ...
راه خروج را در پیش می گیری و به سوی دیگر مراکز خرید می روی. در مسیر باز هم دست فروشانی را می بینی که تک و توک مشتری دارند. حواست به دست فروشان است که به یکی از خشکبارفروشی ها می رسی. پسته های پشت ویترین فروشگاه هرکدام به تنپوش ۶ هزارتومانی شان می نازند و نیشخند می زنند به جیب خالی مردمی که سال هاست توان خرید این محصول را ندارند. فروشنده برگه ای را روی سبد پسته ها زده و نوشته «مشتری عزیز این پسته ها دانه ای ۶ هزار تومان است و قابلیت تست کردن را ندارند». همین جا می فهمی گرانی چه داغی به دل بازار زده که حتی برای تست کردن یک دانه پسته باید کارت قرمز نشان دهی…! اینکار فروشنده به دلت نمی نشیند. داخل فروشگاه می شوی و از میان سه چهار مشتری که منتظرند رد می شوی و پشت ترازوی فروشنده می ایستی. «خانم نوبت ماست. لطفا رعایت کنید…!». این را مردی میان سال که دست دو کودک دوقلو را گرفته و منتظر این است که پاکت های خشکبارهایی که خریده را حساب کند، خطاب به تو می گوید.
بدون اینکه واکنشی نشان دهی فروشنده را متوجه خودت می کنی. «پسته کیلویی چنده که شما چنین ممنوعیتی برای مشتری درج کردید!؟ بهتر نبود به جای این نوشته که اصلاً به مشتری مداری نمی خوره قیمت رو می زدید!؟». با نگاهی پر از حرص در حینی که دارد صورتحساب مشتری را می دهد، لحن نیشداری به خود می گیرد. «خانم شما قصدت خرید باشه تست نکرده خریداری! ما مشتری شناسیم. خوب می دونیم مشتری با کسی که فقط بهانه میاره چقدر فرق داره». این را می گوید و شروع می کند زیر لب غرلوند کردن. به نگاه های زیرزیرکی اش توجهی نمی کنی و داخل مغازه به محصولات خیره می شوی. محصولاتی که لاکچری شده اند و دیگر هرکسی توان خرید آن ها را ندارد. حتی یک کیلو! … «آجیل عید برای خیلیا آرزو شده…». این را خانمی جوان جلوی ویترین فروشگاه خطاب به مردی که کنارش ایستاده می گوید. مرد هم با تکان سر به پایین فقط حرف آن خانم را تأیید می کند و هیچ نمی گوید.
مسیرت را به سمت میدان ادامه می دهی. تا میدان هم مجتمع ها و فروشگاه هایی هستند که گرچه در این بازه زمانی از سال باید مملو از جمعیت باشند اما به نظر می رسد سبد عید خانوار سال به سال خالی تر می شود، به طوری که اگر سال قبل می شد حداقل یک کیلو آجیل خرید امسال برای بسیاری این نوع کالا حذف شده… اگر پارسال می شد لباس نو خرید، امسال همان لباس نو را هم خیلیا دیگر قادر به خریدش نیستند.
«باشه گرونه ولی چیکار میشه کرد؟ عیدی نبریم که نمیشه!؟» این جمله را از مادر و دختری در حینی که دارند شومیزهای روی رگال در یکی از فروشگاه ها را نگاه می کنند، می شنوی.
باهم سر اینکه برای عروسشان عیدی چه چیزی ببرند بحث دارند. مادر گوشه چادرش را به دندان گرفته و به دخترش می گوید «خودتم فردا پس فردا عروس میشی و انتظار داری عیدی مناسبی برات بیارن. پس اینقدر بیخ گوش من غر نزن». دختر که مشخص است دارد حرص می خورد با لحنی عصبانی دست مادرش را می گیرد و او را می کشاند سمت خودش. «مادرِ من عیدی مناسب با عیدی گرون زمین تا آسمون فرق داره… قرار نیست هرچیزی که گرونه مناسب باشه! به جیب خودتون نگاه کردید!؟». مادر اما اهمیتی نمی دهد و کار خودش را می کند.
هیاهوی این جدل بر سر قیمت ها را حتی در میان فروشنده و مشتری هم می بینی. جایی که فروشنده میوه فروشی نرسیده به بازار روز به مشتری می گوید «میوه تازه همیشه گرونه… میوه های ما همیشه تازه ان برای همین قیمتامون بالاس!». مشتری که مردی است میانسال با کت و شلواری دیپلمات و کلاه لبه دار کبریتی، نگاهی از زیر عینک اش به فروشنده جوان می اندازد. «مگه نرخ مصوب ندارید؟ یعنی چی که میگید قیمتای بالای شما برای تازه گی میوه هاس!؟ قیمت میوه مشخص هست و تعریف شده تنظیم بازاره و شما نمی تونید به بهانه تازه بودن هر نرخی که دوست دارید بگید!؟». در حینی که سرگرم نگاه کردن به میوه ها هستی نگاهت به فروشنده می افتد. فروشنده ای که بعد از حرف جدی مشتری صورت اش رنگ به رنگ می شد. کامل مشخص هست که ترفندش برای گران فروشی شکست خورده و باید هرجوری که می توانست ماجرا را جمع می کرد. برای همین با لبخندی تصنعی و زورکی میوه های آن مشتری را روی ترازو گذاشت و گفت «بله بله حق با شماست. منظور منم به نرخای مصوب بود که معمولاً مشتریا میگن گرونه!». واضح بود که نتوانسته وضعیت را درست کند چون که مرد مشتری بدون هیچ بحثی درخواست نرخ مصوب را کرد. نرخی که طبق قانون باید روی دیوار و روی اجناس زده می شد تا مشتری ببیند. فروشنده که نرخ مصوبی نداشت یا اگر داشت حاضر به ارائه نبود از مشتری عذرخواهی کرد. همان طور ایستاده ای و نگاهت به مرد مشتری است که خطاب به فروشنده می گوید «نکن برادر من… خدارو خوش نمیاد این شب عیدی اینجوری گران فروشی کنی و مردم رو فریب بدی. درست کار کن تا سر راهت درست بیاد». بعد او را می بینی که بدون اینکه منتظر پاسخی بماند دست خالی از مغازه خارج می شود. ابن کارش به دلت می نشیند. این را می گویند نوعی مبارزه مدنی با بی قانونی...
از سکوت نشسته بر فروشگاه ها و مجتمع های پر زرق و برق که بگذری دیگر انتظار داری حداقل در بازار روز شلوغی جمعیت و رونق کار را ببینی اما گویا این رکود کلی است و یقه بازارچه ای که روزگاری جای سوزن انداختن نبود را هم گرفته. «مردم ندارن آبجی… وضعیت دیگه مثل سابق نمونده. درآمدها کمتر شده و قیمت ها بیشتر». این صحبت بیشتر کاسبان بازار روز است. دختر جوانی جلوی مغازه لباس فروشی ایستاده و با فروشنده مشغول حرف زدن است. «با حقوق کارگری فقط می تونیم مواد خوراکی لازم رو بخریم دیگه از لباس و کفش اینا خبری نیست. خدا براشون نسازه روز به روز همه چی داره گرون و گرون تر میشه». دختر جوان این ها را می گوید و فروشنده هم که خانم میانسالی است با نشانه سر تأیید می کند. «میریم جنس بیاریم می بینیم اونقدر گرون شده که می مونیم چقدر برای فروش بذاریم که هم مشتری بتونه بخره و هم خودمون ضرر نکنیم! با این وضعیت و گرونی لحظه ای، بازار دیگه دووم نمیاره». قیمت لباسی را می پرسی و خانم فروشنده با حسرتی قیمت را می گوید. «۵۴۰ تومن… تخفیف هم داره».
اگر بخواهید از همین بازار روز که با قیمت های مناسب شناخته می شود خرید کنی باید برای یک تیشرت معمولی بدون هیچ طراحی ۵۴۰ تومان… یک شلوار ساده پارچه ای ۴۲۰ تومان… یک جفت کفش اسپرت ۸۶۰ تومان… یک روسری شالی ۳۸۰ تومان… جوراب و دیگر اقلام هم روی هم نزدیک به یک تومن… که جمعا روی هم می شود ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان، هزینه کنی. این تازه سعی کرده ای از اجناس ساده و با حداقل قیمت استفاده کنی. اگر بخواهی جنس و نوع کار با قیمت های بالاتر را در نظر بگیری که باید نزدیک به ۵ یا ۶ میلیون یا بیشتر پیاده شوی.
وسط بازار روز سرگردان ایستاده ای و حساب کتاب می کنی. برای پوشاک این مقدار می رود برای خوراک و مواد غذایی موردنیاز چه باید کرد!؟ آیا قشر متوسط و پایین توانایی خرید تا این میزان را دارند!؟ دخل و خرج وقتی باهم نخواند نشان از اقتصاد بیماری دارد که نه تنها درمان نمی شود بلکه روبه احتراز هم هست.
خشمگین از هیاهویی هستی که گرانی به جان بازار عید انداخته. می خواهی از بازار روز خارج شوی که دو پسر جوان با عجله از کنارت می گذرند و با صدای نیمه بلندی از گرانی که باعث شده نتوانند خرید لازم خود را انجام دهند گلایه می کنند.
از بازار روز به سمت بلوار سیدجمال راهی می شوی. همان جایی که دست فروشان عید را در خود جای داده. دست فروشانی که لوازم هفت سین را دارند و کنارش هم برای چهارشنبه سوری بساط کرده اند. انواع و اقسام وسایل سفره هفت سین در کنار تنگ های ماهی، کمی رنگ و بوی عید را نشان می دهند.
ماهی های سرخ و سفید و سیاه داخل تشت های آب یا تنگ ها مدام در حال حرکت اند و با همین کارشان بچه های کوچک را به خود جذب می کنند. بچه هایی که دلخوش به همین سفره هفت سین و ماهی و فشفشه و عیدی گرفتن هستند و هنوز معنای گرانی و تورم و جیب خالی را نمی دانند. البته همین سفره هفت سین هم هرسال به نسبت سال قبل گران تر می شود و کوچکتر...
وسط بلوار کنار بساط دستفروشان نگاهت به مردمی است که در حال گذرند و گاهی به بساط برپا شده خیره می شوند و گاهی هم توقف کرده و بدون خرید، دوباره به راه خود ادامه می دهند. مسیر برگشت را پیش می گیری. اینبار مغازه های شیرینی فروشی است که رخ نشان می دهند. مغازه هایی که در هر صورت و در هر حالت مشتریان خود را دارند چرا که شیرینی پای ثابت در مناسبت های مختلف بوده و باید حضورش پررنگ باشد.
محصولی که گرچه از سرعت گرانی و تورم عقب نمانده اما همچنان مشتریان ثابت خود را دارد. «درسته گرون شده ولی خب برای یکسری مراسمات شیرینی نباشه نمیشه». مرد جوان در حین گفتن این جمله کارت بانکی اش را به فروشنده می دهد تا هزینه شیرینی را حساب کند. پشت سرش هم دختر نوجوانی ایستاده و با گوشه شال گردنش بازی می کند. «کاش شیرینی تر می خریدی بابا». مرد جوان که هزینه شیرینی را پرداخت کرده دست دخترش را می گیرد و جعبه شیرینی را بر می دارد و حین رفتن به سمت خروجی با این جمله که «شیرینی خشک بهتره» دخترک را به سکوت وامیدارد.
هوا تاریک شده و نم نم باران گرفته… کم کم از هیاهوی بازار دور می شوی و در سکوتی که دارد به شب می آویزد در این فکری آنان که ندارند شب عیدشان را چگونه می گذرانند!؟ مگر می شود سفره عید را با حقوق کارگری پر کرد یا از یک بازنشسته معمولی انتظار داشت عید را پر و پیمان ببیند!؟ نمی توانی برچسب عید را به فقرا بچسبانی و یا از قشر متوسط بخواهی از برنامه های نوروزشان بگویند!
درگیر تشویش فکری ات هستی که صدای چند پسربچه ذهن ات را بهم می ریزد. «امسال هرکی عیدیش بیشتر باشه باید برای مابقی بستنی بخره». این را یکی از بچه ها که کوله ای با عکس بتمن دارد و کشان کشان به دنبال خودش می کشد به دوستان اش می گوید. همان دوستانی که بدو بدو با خنده می روند و دیگر نمی شنوی چه می گویند.../
*گزارش و عکس:زیبا امیدی فر
نظر شما