به گزارش خبرنگار کردپرس، باران بهاری سرریز شده و دست در دست باد و رعد و برق می تازد به دل شهر. کنار پنجره گوش به صدای باران داری و «آدم کجا بودی؟» را جلوی چشم. کتابی به قلم «هاینریش بُل» نویسنده آلمانی و برنده جایزه ادبی نوبل که روایت و تصویری از جنگ دارد. جنگی که جز ناکامی هیچ ندارد.
نویسنده با این کتاب می خواهد تلخی جنگ را حس کنی و بدانی که جنگ شوخی نیست و بلایی است که سال ها آدمی را گرفتار می کند. گرفتار، درست همانند شخصیت های «آدم کجا بودی؟». کتابی که از اواخر جنگ جهانی دوم می گوید. از سربازانی خسته، ژنرالی دل مرده و مردمی که در فلاکت فرورفتهاند. داستان قهرمان خاصی ندارد و تنها روایت گر جنگ و ناکامیهای آن است.
با خوانش این کتاب می فهمی که «جنگ با خودش خواسته های جدیدی به همراه می آورد. دیگر دستیار و دکتر حقوق بودن کافی نبود و همچنین داشتن پستی در دادگستری و به زودی به مقام مشاور قضایی رسیدن کافی نبود. حال وقتی او به خانه می آمد همه به سینه او می نگریستند. فقط سینه او فقیرانه تزئین شده بود» /فصل چهارم. ص ۹۱.
هر ۹ فصل از کتاب یک شخصیت با روایت خاص خودش را دارد. شخصیت هایی که هرکدام نه خواستار جنگ اند نه مرگ. آنان می خواهند زندگی کنند و عشق و خوشبختی را ببینند. از فصل نخست تا فصل نهم، نویسنده در نقش یک تصویرگر فرو رفته. تصویرگر لحظه های عقب نشینی و شکست آلمانیها در جنگ، سربازانی که خسته و دلمرده از جبهه ها باز میگشتند. زندگیها و شهرهایی که چیزی جز خاکستر از آن ها باقی نمانده بود.
وقتی نام «آدم کجا بودی؟» به میان می آید همه یاد این گفته «هاینریش بُل» می افتند. اینکه «بعد از هیتلر همه آلمان درک کردند او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن آورده است. اما در این میان یک چیز نابود شده هم بود که فقط روشنفکران آن را می فهمیدند و آن خیانت هیتلر به کلمات بود. خیلی از کلمات شریف دیگر معانی خودشان را از دست داده بودند، پوچ و مسخره و عوض شده بودند، اشغال شده بودند. کلماتی مانند “آزادی، آگاهی، پیشرفت و عدالت”».
در این کتاب شخصیت ها بهم متصل اند و هرکدام روایت خود را دارند. اما در این بین «فاین هالز» شخصیتی است که تقریباً در همه جای داستان نشسته و به نوعی نظاره گر همه واقعه هست. کسی که ناخواسته به جنگ می رود و عاشق می شود و می خواهد فقط زندگی کند اما… «او فقط یک چیز را دوست داشت؛ پول یا موفقیت یا چیزی که به او کمک کند زندگی اش را بگذراند» /فصل نهم. ص ۲۲۲.
می توانی با «فاین هالز» درک کنی جنگ هیچ رحمی ندارد. حتی زمانی که پرچم سفید بر سر در خانه داشته باشی. «پرچم سفید خانه پدری اش تنها پرچم در تمام خیابان بود. او لبخندی زد و یکباره خودش را روی زمین پرت کرد. ششمین گلوله توپ به شیروانی خانه پدرش اصابت کرد. سنگ ها پایین می ریختند و تکه های گچ و خاک روی زمین پخش شدند. او سریع سینه خیز به طرف خانه رفت و صدای شلیک هفتمین گلوله توپ را شنید. قبل از اینکه گلوله توپ اصابت کند فریادی کشید و فهمید که مرگ ساده ترین کار نبود و تا زمانی که گلوله به او اصابت کند فریاد کشید. گلوله بدن مرده او را به آستانه در خانه کوبید. میله پرچم سفید شکست و پارچه سفید پیکر او را پوشاند» /فصل نهم. ص ۲۲۳.
در فصل های ششم و هفتم جنایت جنگ را می بینی. آنجا که به نام کامیون اثاثیه، مردم بی گناه را به سمت اردوگاه مرگ می برند. اردوگاهی که زنده بیرون آمدن از آن شبیه یک معجزه بود.
«هاینریش بُل» نام رمانش را از باب سوم سفر پیدایش در کتاب مقدس گرفته. آنجا که آدم از میوه ممنوعه میخورد و گناه خود را پنهان میکند اما در جواب خداوند که میپرسد: «آدم کجا بودی؟» ناگزیر از پذیرش گناه بزرگ خود است. گناهی که سرچشمه گناهان بعدی خواهد بود.
«آدم کجا بودی؟» با ترجمه «سارنگ ملکوتی» از متن آلمانی، انتشارات نگاه برای علاقمندان به ادبیات جنگ بسیار مناسب است. /
نظر شما