به گزارش کردپرس، عبدالله اوجالان رهبر در بند حزب کارگران کردستان (PKK) پیش از برگزاری دوازدهمین کنگرهی حزبش (5 تا7 می 2025) پیامی بسیار مفصلی برای اعضای کنگره ارسال کرده بود. پیامی که در ابتدا چند روز پیش از سوی نشریهی سرخوبون در اروپا منتشر شد و پس از مدت کوتاهی به دلیل واکنش های گسترده حذف شد. اما واکنش ها به حذف این پیام که بیش از 40 صفحه است، باعث شد که خبرگزاری فرات، رسانه نزدیک به PKK این پیام را همانگونه که هست، منتشر کند. در ادامه بخش سوم این پیام را می خوانید که تلاش شده تا بدون هیچ کم و کاست و تغییری در لحن و گونه زبانی به فارسی برگردانده شود.
اکنون پرسش آن است که آیا میتوان از این آستانه گذر کرد؟ تنها کوششهای خلاقانه، آگاهانه و پیگیر میتوانند این گذر را ممکن سازند. در همین راستا، من کوشیدهام تا چشمانداز این دورهی نو را در قالب هفت عنوان بنیادین صورتبندی کنم. چرا این هفت عنوان را برگزیدم و چگونه؟ این همان چیزیست که اکنون در حال گفتوگو و بررسی آن هستیم.
۱. طبیعت و معنا
خواستم این بحث را با مفهومی آغاز کنم که شاید کمتر به ذهن خطور کند: «طبیعت و معنا» یا «دیالکتیک طبیعت». اما مقصود از این تعبیر چیست؟ اجازه بدهید کمی باز کنم. معنا، به نوعی رابطهمندی و اشتراک اشاره دارد. از نظر ویژگیهای ذاتی، مفهومیست جمعگرا و اجتماعی. معنا، پیش از هر چیز، معنای چیزی است؛ نمیتوان از معنایی سخن گفت که مستقل از هستی و وجود باشد.
پس، معنا چگونه پدید میآید؟
انسان با گوش سپردن به طبیعت، نیروی معنابخشی خود را پرورش میدهد. نخستین شیوهی یادگیری انسان، بهسبب همین رابطه، تقلیدیست (میمتیک)[1]. او با گوش دادن به طبیعت، دست به دگرگونی در آن میزند.
در طول تاریخ اجتماعی، شیوهی یادگیری از طریق گوش سپردن به طبیعت، بهتدریج تضعیف شده است. چراکه با گسترش زبان نمادین و ذهن تحلیلی، انسان طبیعت را با مفاهیم خود تعریف کرده است—و این امر به بیگانگی انسان از طبیعت انجامیده؛ بیگانگیای که در فرآیند مدرنیتهی سرمایهداری به اوج خود رسیده است. اندیشهی حاکم هر دوره، بهمثابه حقیقت همان دوره پذیرفته میشود. یعنی اگر در دورهای اندیشهای مسلط باشد، آن اندیشه حقیقت آن دوره تلقی میشود. یک واقعیت وجود دارد، و این واقعیت بازنماییای دارد، و این بازنمایی نیز یک اندیشه یا یک خیال را بیان میکند. برای نمونه، به دورهای که اندیشهی اسطورهای در آن غالب است، «دورهی اسطورهای» میگوییم—یعنی دورانی که کاملاً با خیال و تصویر بیان میشود. این، طولانیترین دورهایست که انسان آن را زیسته است. میلیونها سال، انسان در یک دورهی اسطورهای زندگی کرده است. حتّا این دوره چنان آمیخته به جنبههای میمتیک است که با غرایز تقلیدی حیوانات نیز همپوشانی دارد... به این میلیونها سال، «دورهی میمتیک» میگوییم. پس از میمتیک، اندیشهی اسطورهای شکل گرفت. این اندیشه، بهطور عمده، حقیقت دورههای نئولیتیک، نئولیتیک عالی و مزولیتیک است. نمود اجتماعی آن، جامعهی قبیلهای و طایفهایست. دورهای که به «اهلیسازی گیاهان و جانوران» شناخته میشود، در واقع بیانگر شکلگیری یک فرهنگ نو و شیوهای نو از زیستن است. اندیشهی اسطورهای، اندیشهایست فراتر از غرایز حیوانی، که کاملاً با خیال بیان میشود. در انسان، تفکر نمادین شکل میگیرد. میان انسان و حیوان در بستر اندیشه، یک تمایز پدید میآید—اندیشهی نمادین صرفاً مختص انسان است. انسان با اندیشهی نمادین از حیوان جدا میشود. در اندیشهی میمتیک، نمادگرایی وجود ندارد؛ در آن، تقلید حرف اول را می زند. و این بحثبرانگیز است که تقلید را بتوان اندیشه دانست یا نه. ممکن است حیوان ذهن داشته باشد، اما این ذهن، قابلیت اندیشیدن ندارد. اندیشهی دورهی اسطورهای، از این منظر، اندیشهای نمادین است. جهان اندیشهی دورهی اسطورهای، حکایتها و افسانههاست. و کمی پس از آن، آنچه «دین یکتاپرست» یا اشکالی از اندیشهی دینی مینامیم، پدید میآید. تا همین دوران معاصر، مرحلهی اندیشهی دینی و تفسیر دینی از هستی ادامه یافته است. هر دو شکل از اندیشه—چه اسطورهای و چه دینی—از خاستگاه تمدنیای برمیخیزند که آن را «گهوارهی تمدن خاورمیانه» مینامیم؛ یعنی میانرودانِ علیا، درههای دجله و فرات. اینجا زادگاه هر دو نوع اندیشه است.
اسطورهها، الگوهای معناییای هستند که اجتماعیشدن را ایجاب میکنند. آنها بهعنوان نیرویی خیالی که نیازهای مادی و معنوی زندگی اجتماعی را برآورده میکند، نقش بنیانگذار جامعه را ایفا مینمایند. از این منظر، توان ذهنیای که در اجتماعیشدن قبیلهای نهفته است، سازندهی حقیقت است. چرخهی بزرگ زیستبومی، تقریباً ۱۵ هزار سال پیش به پایان میرسد. در آن نقطه، یک دورهی اقلیمیِ نو آغاز میشود. این شرایط، دورهی نئولیتیک را ممکن میسازد و یک دوران تازه را آغاز میکند. در اینجا، انسان پیش از هر چیز، زبان را ابداع میکند و تفکر نمادین را میپذیرد. سپس جهشی بهسوی تمدن و برساخت دولت شکل میگیرد.
آیا اندیشهی این دوره بازتابدهندهی طبیعت است؟ آیا برای طبیعت معنایی خاص قائل است؟ در ظاهر، چنین به نظر میرسد. اگر اسلام را بهعنوان نمونه در نظر بگیریم، مفهومی از «الله» وجود دارد که همهچیز به آن بازمیگردد. الله بهعنوان موجودی تعریف میشود که جهان را در بر میگیرد، در هر لحظه بر همهچیز فرمان میراند و در هر لحظه همهچیز را میآفریند. حتی بر آن است که نمیتوان او را تعریف کرد؛ ایمان است و بیانناپذیر معرفی میشود. اسلام یعنی این. در حقیقت، این یک مرحله است—و مرحلهایست بسیار برجسته در تاریخ انسانیت. اسلام، نوعی اندیشه در مرز میان فلسفه و تفکر اسطورهایست؛ نه بهتمامی فلسفیست، نه صرفاً اسطورهای. در عین حال، با هر دو نیز بهشدت مخالفت میورزد—و نمود روشن این مخالفت را میتوان در چهرهی غزالی یافت. این خصلت میانهراه و انتقالی، یکی از عوامل اصلی اثرگذاری ژرف اسلام در تاریخ اندیشه است. اگر قرار باشد از مکتبی در اسلام نام ببریم، مکتب غالب، مکتب غزالی است. از یکسو، دروازههای فلسفه را که راهگشای علم و پیروزی آن در اروپا شد، میبندد؛ از سوی دیگر، علم کلام را گسترش میدهد—اما کلام، بهمعنای فلسفه نیست. در عینحال، دوران اسطورهای را نیز به پایان میرساند. و بدینسان، عصری نوین به نام «دوران اسلامی» متولد میشود. عصری بسیار تأثیرگذار که مُهر خود را بر زمانه میزند. اسلام، هم مسیحیت و هم یهودیت و حتی آیینهای هندی-چینی را به عقب میراند و برای خود فضایی میگشاید. چرا؟ زیرا این مرحله، مرحلهای مهم است—دورانی که میان فلسفه و اسطوره قرار دارد و بدون آن، مسیر انسانیت کامل نمیشود. چنین مرحلهای به پیامبری نیاز دارد؛ و محمد، این نقش را ایفا میکند. همان ۹۹ صفتی که برای خداوند ذکر میشود، در واقع، نماد همهی چیزهایی هستند که بهعنوان «دیگری» معنا مییابند. در حقیقت، هستی، فلسفه است. آنچه پیش از این مطرح شد، مقدمهای بر آن بود. آن ۹۹ صفت، خودْ یک نظام فلسفیاند.
اسلام، یک برنامهی فکری است؛ پیشدرآمدی بر مدرنیته، پیشزمینهای برای فلسفهی علم. از همینرو در قیاس با مسیحیت تأثیرگذارتر است. اما بنبست آن نیز در درون خودش نهفته است؛ چرا که در دل خود، درِ عبور به فلسفهی مدرن را بسته است. آن منازعهی مشهور میان ابنرشد و غزالی شناختهشده است: در حالیکه غرب، غزالی را طرد کرده، اندیشهی غربی ابنرشد را مبنا قرار داده و آن را بسط داده است. بدینسان، انقلاب فلسفی و علمیای که میشناسیم، در غرب شکل میگیرد؛ و اسلام، در برابر آن بهکلی بسته میماند. از همینجا، برتری و خیزش غرب آغاز میشود. اسلام، چه در پیوند با اندیشهی اسطورهای و چه در مقام دینی همانند دین تورات (که آن را دین یهود مینامیم)، در بیان حقیقت حتی از آن نیز گویاتر است؛ اما به سبب پافشاری افراطیاش، از یک سو با گشایشهای نو در مسیحیت، و از سوی دیگر با رویکردهای سختگیرانه در اسطورهباوری، با دو فشار همزمان مواجه میشود. این بستهبودن، اسلام را بدل به نیرویی بهشدت محافظهکار میکند. قرنهای پانزدهم و شانزدهم، اوج دورهی واپسگرایی اسلاماند. حالآنکه قرون نهم و دهم را باید رنسانس اسلامی دانست—دورهای رنسانسی که سراسر جهان را متأثر میکند. اما قرون پانزدهم و شانزدهم، دورهی استحالهی عظیم در محافظهکاریاند؛ و در عمل، اسلام به پایان میرسد. نمود عینی این واپسگرایی را میتوان در صفویان، در هندِ تحت فرمانروایی بابریها، و در عثمانیِ مستقر در استانبول دید—سه کانون بزرگ محافظهکاری. و این محافظهکاری، یک سده بعد، در قرون هفدهم و هجدهم، چرخهی عمر خود را به پایان میبرد. به باور من، اسلام در همان قرن هجدهم به پایان رسیده است—دیگر حیاتی در آن نمانده و پس از آن، تنها مورد بهرهکشی قرار گرفته است. انگلیسیها از همین اسلامِ واپسگرا بهرهبرداری کرده و از آن جزیرهی کوچک، به سلطهای جهانی دست یافتهاند. این امر بیارتباط با محافظهکاری در اسلام نیست. چرا این را یادآوری میکنم؟ زیرا مسیحیت را نیز بهنوعی در این روند دخیل میدانم. برتری غرب، با مسیحیت آغاز شد. آن اصلاحدینیای که در مسیحیت رخ داد، در اسلام هرگز صورت نگرفت.
شیعهگری این کار را امتحان کرد اما نتوانست انجامش دهد. در غرب، از اصلاح دینی به روشنگری گذر شد. رنسانس نیز با همین روند پیوند دارد. رفرم، رنسانس و روشنگری، برتری ذهنی غرب را ممکن ساختند، به موفقیت رساندند. و اینچنین، در قرن هجدهم، انقلاب فرانسه، انقلاب صنعتی انگلستان، و انقلاب سیاسی فرانسه، در سدهی نوزدهم به اوج خود در عصر جهانیشدهی امروز رسیدند. قرن بیستم نیز این اوج را ادامه داد و اکنون در آستانهی ورود به مرحلهای کاملاً نوین قرار داریم. چرا اینها را روشن میکنم؟ زیرا اگر گذشته بهدرستی تفسیر نشود، اگر سنت و میراث بهشایستگی معنا نشوند، زمان حال را نمیتوان فهمید، و تا زمانی که حال را نفهمیدهایم، آینده نیز بیمعنا باقی میماند. اسلام—و حتی کمالیسم—با آنکه نامی برای تحمیل اندیشهی پوزیتیویستی بود، اکنون در وضعیت فعلی، این بار اندیشهی محافظهکارانه در تلاش است اسلام را به گفتمان غالب بدل سازد. در حالی که در غرب، پوزیتیویسم پشت سر گذاشته شده، در ترکیه، به شکلی خیرهکننده به یک واپسگرایی مهیب تبدیل شده است. امروزه دیگر از اسلام، نامونشانی هم باقی نمانده است. در برابر اسرائیلی پنج میلیونی، اسلامِ عربیِ سیصد میلیونی حتی نفس هم نمیتواند بکشد. طبیعتاً خود اسلام مسئول این وضعیت است. با اینهمه، اگر هنوز هم در اندیشهی اسلامگرایی باشیم، پس لابد در اینجا مشکلی اساسی وجود دارد. من اینها را برای آن میگویم که بتوان این مسئله را درست فهم کرد. حتی پرسشی وجود دارد از این دست: آیا امروز جهان زیر سلطهی مسیحیت است یا اسلام؟ پاسخ روشن است: در حدود ۹۹ درصد، این سلطه با مسیحیت است. باید اینها را بیپرده و صریح گفت؛ وگرنه باقی، چیزی جز گدایی نیست. با مفاهیم غربی، در برابر خودِ غرب از اسلام دفاع میکنند! دفاع از اسلام به این شکل ممکن نیست. غرب، در فلسفه، علم و فنآوری، بیمانند است؛ و تو میخواهی از کنارهها و خردهریزههای آن بهرهبرداری کنی—آن هم به شیوهای گدامآبانه! و اینکه چنین رویکردی شانسی برای پیروزی ندارد، در همین رویداد اخیر غزه بهروشنی آشکار شد. حمله میکنند به اسرائیل؛ در حالیکه اسرائیلی که مورد حمله قرار میگیرد، هژمون جهانی است. سپس برای مقابله با او، از سازمان ملل، اتحادیهی اروپا، و کمیسیونهای حقوق بشر درخواست کمک میکنند—نهادهایی که خود اسرائیل مُهر خود را بر آنها زده است! اگر واقعاً اسرائیل را دشمن حقیقی میدانی، دیگر نمیتوانی از آن نهادها گدایی کنی. اگر واقعاً صادق و سازگار هستی، اگر نمیخواهی مردم را بفریبی، این کار را نکن. او یک قدرت هژمون است. یا باید در برابر هژمون سر فرود بیاوری، یا باید جنگی حقیقی علیه او بهراه بیندازی. و چون در ترکیه این کار انجام نمیگیرد، اندیشهها کاملاً آشفتهاند، و در همین حین، سرمایهداران از دل این آشوب، ثروتاندوزی میکنند، خود را چند برابر میکنند، و از همین تضاد، سلطهی خود را تقویت میکنند. من این بخش را به همین دلیل گشودم، برای آنکه توجهها را به این نکته جلب کنم. درک این مسئله، طبعاً با درک صحیح زمان حال پیوند دارد. این، روشنگر است. گمان نمیکنم نیازی به توضیح بیشتر باشد.
بخش نخست نامه: دولت فدرال نه حاصل ارادهی آزاد یک ملت، بلکه محصول طراحی سیاسی نیروهای بیرونیست
بخش دوم پیام اوجالان: واقعیت رهبری «آپو» را نمی شناسید، ملت پراکنده و بیرمق، فاقد قدرت درک است!
[1] «یادگیری میمتیک» (mimetic learning)، مفهومیست برگرفته از واژهی یونانی mimesis بهمعنای «تقلید». در نظریات انسانشناسی، زبانشناسی و فلسفهی هنر، این اصطلاح به شیوهای از یادگیری اشاره دارد که مبتنی بر مشاهده، همذاتپنداری و بازنمایی رفتارهاست. انسان در نخستین مراحل زندگی و حتی در دوران شکلگیری تمدن، از راه تقلید از طبیعت و دیگر انسانها، به درک، معنا و کنش دست مییابد. این نظریه در آثار اندیشمندانی چون افلاطون، ارسطو، ژاک لاکان و رنه ژیرار بازتاب یافته است.
نظر شما