به گزارش خبرنگار کردپرس، «مغازه خودکشی رو خوندی؟ … خیلی دلم می خواست یه مغازه اون جوری داشته باشم… به هرکی دوست داشت خلاص بشه از این زندگی، ابزارش رو بفروشم و بهش کمک کنم…». این را از زبان «آذر» می شنوی. دختری ۱۷ ساله که درست روی پله های پشت دریاچه سراب نشسته و سنگ ریزه هایی که توی دستش جمع کرده را می اندازد داخل آب دریاچه… «آذر» به گفته خودش دست بالا را دارد در تلاش برای رفتن به آغوش مرگ! او را از دل یکی از مراکز روانشناسی پیدا کرده ای و برخلاف بسیاری، با ذوق و شوق حاضر شد همراهی اش کنی تا بفهمی چه دارد در چشمهایش…
ماه آخر تابستان است و شب های خنکی دارد… سراب مثل همیشه غروب که می شود میزبانی اش از مردم شکل می گیرد… خروش دریاچه در دل تاریکی غروب زیر نور ماه و چراغ های روشن، انعکاس زیبایی را به چشمان «آذر» زده… دختری از خانواده ای متوسط با پدری کارمند و مادری خانه دار. او یک خواهر دارد و خودش فرزند بزرگ خانواده است.
نام خانواده که می آید نیشخندی روی لبانش می نشیند. باد موهایش را به صورتش می کوبد و چهره غم گرفته اش را نشانه می گیرد. «همه فکر می کنن من خیلی خوشبختم… بارها شده بهم گفتن دیگه چی می خوای!؟ همه چیز براتون مهیاس… خیلیا حسرت زندگی تو رو می خورن! ولی نمی دونن این زندگی از بیرون قشنگه اما وقتی میای داخلش جز زشتی هیچی نمی بینی…!». دست راستش را می گذارد زیر چانه و با دست چپ هم با ناخن های لاک زده اش ور می رود. نگاهش به سمت دریاچه هست ولی فکرش میان گذشته می چرخد. «من هیچ وقت نتونستم با پدر و مادرم ارتباط نزدیکی بگیرم. از بچگی مدام بهم سرکوفت میزدن و تحقیرم می کردن. یه جورایی انگار اضافی ام و نباید به دنیا میومدم! مادرم همیشه طوری باهام رفتار میکنه که گاهی وقتا فکر می کنم بچه واقعیشون نیستم!». محو سخنان دردآورش هستی که خوشه های اشک سرازیر شده از چشمانش را می بینی. بی تفاوت از قطرات اشکی که از روی صورت اش سُر می خورند و می ریزند روی زمین دردهایش را ردیف می کند و از خراشی که به روح و روانش زده شده می گوید. «من همیشه از این رفتار پدر و مادرم مخصوصاً مادرم تعجب می کردم. وقتی بچه بودم خب چندان اهمیت نمی دادم اما بزرگ تر که شدم طبیعتاً برام مهم بود که چرا تا این حد ازم متنفرن! توی حرفای مادرم همیشه این یه جمله هست (اگه تو نبودی برادرت الآن زنده بود). برادری که دو سال از من بزرگتر بود و وقتی من هفت سالم بوده اون فوت می کنه. مرگی که من رو مقصر اون میدونن اما واقعیت این نیست!».
آن طرف سراب صدای آهنگ و شادی می آید. «آذر» نگاهش به سمت صدا می چرخد. زیر لب چیزی می گوید و دوباره به همان حالت قبل بر می گردد. در هم رفتن چهره اش را با یادآوری آنچه می خواهد به زبان بیاورد می بینی. همچنان با لاک ناخن هایش ور می رود. نسیم خنکی می وزد. داری به بزم آن طرف دریاچه نگاه می کنی که «آذر» سنگی را داخل آب می اندازد و با صدای بلند فریاد می زند «قرار بود مرگ بهم کمک کنه ولی حتی مرگ هم من رو پس زد!». در حین گفتن این جمله به آسمان نگاه می کند. «من هیچ وقت نتونستم با مادرم کنار بیام. باورت میشه هیچ حسی بهش ندارم…!؟». با این حرف نگاهش در نگاهت گره می خورد. در نگاهش خشک می شوی وقتی حس تنفر و ترس اش را نسبت به مادرش بیرون می ریزد. «همه وقتی اسم مادر رو می شنون از مهربانی و ایثار و یه فرشته یاد می کنن اما من بیشتر می ترسم و نفرت دارم…! هیچکی درک نمی کنه منظورم چیه!؟ نمی تونی بفهمی وقتی یه مادر به بچه خودش میگه قدمت بد بود یعنی چی!؟ من ۱۰ سال تمام با این حس زندگی کردم و ریختم توی خودم همه چی رو… با کی باید حرف می زدم!؟ پدرم! که هرچی مادرم بگه رو قبول داره و هیچ وقت نشد یه محبت کنه بهم… یا خواهرم که کوچیک تر از منه و همیشه به فکر کارای خودشه! یا فامیل و آشنا و دوست که فقط می خوان دلسوزی کنن!؟». سکوت می کند. سرش را بین دو دستانش می گیرد و فشار می دهد. آثار تخریب روح و روان را به وضوح در این دخترک ۱۷ ساله می بینی. دختری که انگار به اجبار پرت شده باشد وسط یک زندگی و هرکسی که از راه رسیده تنه ای به او زده و رفته…
یک روز زمستانی برادرش داخل حیاط منزلشان مشغول بازی بود. «آذر» وقتی از مدرسه باز می گردد می بیند که دروازه تا نیمه باز است. او که نمی دانست برادرش دارد کنار پله های زیرزمین که درست پشت در ورودی قرار دارد و حفاظی هم ندارد، نشسته و توپش را درست می کند… با باز کردن در خانه ناگهان صدای جیغ برادر را می شنود و بعد می بیند که برادرش به داخل زیرزمین افتاده است. در همان حین مادر که خواهر کوچکتر را در بغل دارد هراسان سر می رسد و شیون و داد و بیداد شروع می شود… پسر را به بیمارستان می برند و بعد از چند روز ضربه مغزی اش را اعلام می کنند… همین اتفاق بود که تا ابد شد لکه ننگی بر پیشانی «آذر»… «مادر از اون روز به بعد مدام بهم بد و بیراه می گفت و نفرینم می کرد. پدرم دیگه حتی نگاهمم نمی کرد… حتی توی مراسم ختم اجازه ندادن باشم و منو فرستادن خونه مادربزرگم… باورت میشه حتی نیومدن دنبالم و مادربزرگم خودش مجبور شد منو برگردونه خونه!؟». اینجای سخنانش که می رسد بغض می کند. بغضی سنگین که انگار سال هاست همنشین اش شده و بیرون نزده… بلند می شود و خودش را نزدیک آب دریاچه می رساند… کنارش می ایستی. نگاهت به اوست و او نگاهش به آب… فضای سنگینی را حس می کنی. نه می توانی سکوت را بشکنی و نه بگذاری دخترک با بغض اش خود را فرو بخورد… ناخواسته بر می گردد و چهار زانو می نشیند و با صدای بلند می زند زیر گریه… «من نمی دونستم داداشم پشت دره بخدا اگه می دونستم محال بود درو تا آخر باز کنم… آخه باید از کجا می دونستم! تقصیر من چیه که الآن ده ساله شدم مقصر!؟». هق هق گریه اش با صدای باد و موج های دریاچه و صدای ماشین هایی که مدام دور سراب می چرخند در هم می شود…
غروب لباسش را تن شب کرده و حالا نگاه ماه به دریاچه وصل شده… دریاچه ای که راز «آذر» را در خود غرق دارد… «من تا حالا سه بار اقدام به خودکشی کردم. سه بار در یه سال. هر سه بارش به قصد مرگ بود ولی بخدا راسته که میگن آدم بدشانس حتی از مردن هم شانس نمیاره… حکایت منه که حتی برای مردنم هم باید دردسر بکشم…». داری تلاش می کنی که احساساتی نشوی و «آذر» را تعارف می کنی که بنشیند. همان جا روی زمین کنار دریاچه می نشینید. در این حین کمی آن طرف تر ماشینی پارک می کند و مرد و زن جوانی از آن پیاده می شوند و آنان هم همان مسیر روی پله ها می نشینند. محو خنده های زن جوانی که «آذر» می پرسد «ناراحتت کردم!؟». می گویی «نه… اصلاً». او را متوجه می کنی که بیشتر نگران حالش هستی… حالی که بعد از سه بار رفتن به پیشواز مرگ قطعاً خوش نیست. دوست ندارد از نحوه خودکشی و اینکه چطور نجات پیدا کرده، بگوید. «من به سختی دارم تحمل می کنم. دوران مدرسه رو به زور گذروندم. هیچوقت نشد تو مدرسه اعتماد کنم به کسی و باهاش حرف بزنم… میدونی می ترسیدم برن و به مادرم بگن… برای همین همیشه دوری می کردم از همه…». با حسرت تمام اینها را می گوید و همان جا روی زمین دراز می کشد. نگاهش به آسمانی است که یکی دو تا ستاره را به بغل گرفته. «بار اول که تصمیم گرفتم خودم رو بکشم به این فکر می کردم که آیا مادر و پدر ناراحت میشن!؟ یعنی بعد از مرگم پشیمان میشن از رفتارشون؟ میدونی… تو اون لحظه فقط دوست داشتم با مرگم اونارو پشیمان کنم از رفتاری که باهام داشتن و به غیر این هیچ چیزی برام مهم نبود…!». از واکنش خانواده اش می پرسی. آهی می کشد و با همان حال خوابیده دستش را زیر سرش می گذارد. «ناراحت شدن… باورت میشه… اما ناراحتیشون از این بود که می خواستم با خودکشی آبروشون رو ببرم… می دونی مادرم می گفت می خوای بمیری درست بمیر نه با آبروریزی! من تا اون موقع نمی دونستم خودت رو بخوای بکشی آبروریزی میشه!». در بهتی از این واکنش و از این بی مهری که یک پدر و مادر چطور می توانند نسبت به فرزند خود داشته باشند. فرزندی که می توانست به موفقیت های بسیاری دست یابد. «آذر» یک نقاش خودآموز است و در طراحی سیاه قلم حرف ندارد اما از بس انگیزه برایش نمانده دیگر به دنبال علاقه ها و استعدادش هم نرفته. همین جا می رسی به این گفته «روری اوکانر؛ متخصص بین المللی پیشگیری از خودکشی» آنجا که در کتاب «در اوج تاریکی» می آورد «خودکشی تکان دهنده ترین پیامد افسردگی است و احساس گناه و پشیمانی را در اطرافیان ایجاد می کند». و این افسردگی کاملاً در وجود این دختر ۱۷ ساله نمایان شده و ریشه کرده و دارد ذره ذره او را از پای در می آورد٬ آن هم بدون ذره ای پشیمانی در اطرافیانش. ذهن ات درگیر این رفتار خانواده اش است که با صدای «آذر» به خودت می آیی. «می دونی آدم وقتی یه بار از مرگ نجات پیدا می کنه انتظار داره حداقل خانواده و اطرافیانش بهش بیشتر توجه کنن و علت این کارش رو بدونن… ولی برای من برعکس بود. نه تنها توجهی بهم نشد بلکه با سرکوفت و تحقیرهای بیشتری روبرو شدم». تحقیرهایی که او را از درس و مدرسه هم زده کرد و همین شد که تارک تحصیل شد. «آذر» دارد با دست چپش روی خاک طرح های درهم می کشد. در این حین تعادل اش را از دست می دهد و دست راستش از زیر سرش در می رود. با بی حوصلگی به پشت می خوابد و نگاه کوتاهی به آسمان می کند و بعد چشمانش را می بندد. «هرچقدر بیشتر تحقیرم می کردند بیشتر دلم می خواست خودم رو بکشم. از بار اول مصرتر بودم. این بار یه جوری پیش رفتم که توی خواب بمیرم ولی انگار شانس من بود که بمونم و هی زجر بکشم…! گویا درست پیش نرفته بودم برای همین با صدای خِرخِر نفس هام خواهرم بیدار میشه و متوجه وضعیت من میشن و بازم مرگ پسم می زنه…».
از اقدام به خودکشی اول تا دوم تنها یک ماه فاصله بود. یک ماهی که باتوجه به شرایط، برای «آذر» اندازه یک سال حساب می شد. او بعد از اقدام به خودکشی برای بار دوم چندین بار توسط پدرش کتک می خورد و بعد از آن با محدودیت و محرومیت های شدیدی روبرو می شود. در این بین همچنان خانواده اش از آبروریزی وحشت داشتند تا اینکه دخترشان را از دست بدهند! و همین بود که دخترک را اذیت می کرد. «راستش رو بخوای از اینجا به بعد دیگه هیچی برام مهم نبود. یه جورایی سِر شده بودم… دیگه حتی گریه هم نمی کردم. حتی حرف هم نمی زدم. یه جورایی وانمود می کردم که دیگه به قول مادرم آدم شدم. چاره ای جز این نداشتم و باید کاری می کردم که از حساسیت هاشون کم بشه. توی این بازی سکوت تنها چیزی که توی فکرم وول می خورد خودکشی دوباره بود. میدونی انگار هربار مصمم تر از دفعه قبل می شدم». همچنان چشم بسته حرف می زند.
هرچقدر به تاریکی شب اضافه می شود شلوغی «سراب» هم اوج می گیرد. «آذر» همان کیسی است که به قول روانشناسان نیازمند حمایت ویژه باید می بود. اما نه تنها کسی به دنبال حمایت روانی او نرفت بلکه کاری کردند که ناچار شد مدتی خانه را ترک کرده و به منزل مادربزرگش برود. این مدت او فقط به فکر فراهم کردن شرایط برای انتخاب اختیاری-اجباری مرگ بود و به هیچ چیزی اهمیت نمی داد. «تمام فکر و ذهنم درگیر این بود که برای این بار چطوری اقدام کنم که راه نجاتی نباشه! باور می کنی چندین و چند راه رو امتحان کردم اما نمی شد! نمی دونم شاید می ترسیدم و استرس داشتم… برای همین نفسم به ته نمی رسید!». اقدام به خودکشی برای بار سوم «آذر» را تا مرز کما برد. تا جایی که نزدیک به ۲۰ روز در مراقبت های ویژه بستری شد. او خودش هم هنوز نمی داند چطور باز هم زنده ماند! زنده ماندنی سخت که دیگر تاب و توان دختر را گرفته بود. «توی بیمارستان وقتی بهوش اومدم فهمیدم نتونستم کارم رو دقیق انجام بدم. پرستارا هی می گفتن شانس آوردی… خدا بهت کمک کرد… دیگه نمی دونستن این شانس نیست این بدبختیه… توی اون مدت که بیمارستان بودم فهمیدم پدرم و خواهرم پیشم بودن و مادرم اصلاً نیومد… روانشناس بیمارستان هی اصرار داشت باهام حرف بزنه… ولی من چه حرفی داشتم باهاش بزنم!؟ بگم مادرم منو نمی خواد!؟ چطور میشه گفت چنین چیزی رو!؟ میدونی گاهی وقتا سکوت کردن بهترین کاره… سکوت خودش حرفایی که نمیشه گفت رو عیان می کنه… قبول داری!؟». چشمانش را باز می کند و نگاهش به نگاهت می خورد. منتظر تأیید است. با سر نشان می دهی که سخن اش را قبول داری. انگار که خیالش آسوده شده باشد… دوباره به حالت قبل بر می گردد و چشمانش را می بندد. باد صدای موج های دریاچه را درآورده…
بی خیال از گذر زمان به روان «آذر» رجوع می کنی. همان روانی که بعد از سه بار انتخاب اختیاری-اجباری مرگ، زخمی خورده عمیق که به سادگی درمان نمی شود. «آذر» جدای از این درد بی تفاوتی خانواده اش از برچسب هایی که بعد از اقدام به خودکشی به او زده اند هم دلگیر است. «خیلیا بهم می گفتن فقط اینکارو می کنم که پدر و مادرم رو بترسونم و دنبال توجهشون هستم… ولی واقعاً اینطور نیست من به تنها چیزی که فکر نمی کردم توجه بود… من فقط می خواستم با مرگم کاری کنم که اونا از رفتاری که باهام داشتن پشیمان بشن… همین و بس… ولی چه کنم که هیچکی درک نمی کنه چی میگم!». بغض به گلویش چنگ می زند. ساکت می شود و به بغض اش اجازه نمی دهد بیرون بزند. می گذاری کمی از درون گریه کند. در این حین باز گفته های «روری اوکانر» یادت می آید. آنجا که از برچسب زنی به چنین اشخاصی می گوید. «لحظه ای به درد روانی شخصی فکر کنید که برای رسیدن به رهایی و آرامش حاضر است خود را به درد جسمی دچار کند! آیا این کار جلب توجه است!؟ مسلماً نیست… کسی که رفتار خودکشی گرا دارد سعی دارد توجه ها را به سوی دردی که می کشد جلب کند و بس… لذا باید مراقب بود چرا که برچسب زدن به اشخاصی که به خود آسیب می زنند٬ مطلقاً بی معناست». از نظر این پژوهشگر «خودکشی معمولاً به معنای تمایل به مردن نیست بلکه به معنای پایان دادن به درد تحمل ناپذیر روانی است». همین طور داری ذهن ات را مرور می کنی که «آذر» با گفتن اینکه بگذریم… مرورگر ذهن ات را می بندد. بلند می شود و به سمت ماه می ایستد. او بعد از مرحله سوم توسط روانشناس مشغول روان درمانی شده… اما هنوز نتوانسته کنار بیاید با مسیر درمان اش. «تراپیستم خوبه ها ولی نمی تونه درک کنه درد من چیه… هی میگه مادرا هرچقدرم بد باشن بازم مادرن و بچه هاشون رو دوست دارن! خب کو؟ چرا مادر من اینجوری نیست! حتی از اینکه نمردم ناراحته… من می خوام یکی بفهمه چه دردی رو دارم تحمل می کنم ولی هیچکی متوجه نمیشه!». همان طور ایستاده دستان اش را بالا روی سرش می گیرد. «می دونی گاهی وقتا به سرم می زنه بذارم برم. حس می کنم وقتی مرگ هم منو نمی خواد پس چه بهتر کار دیگه ای کنم! چیکار نمی دونم فعلاً…». اینجا از نگاهش بلاتکلیفی می ریزد. حس می کند در نبرد است. نبرد با زندگی… از او می خواهی برود سراغ روان درمانی اش. چندان تمایل به حرف زدن در این باره ندارد. «چی بگم! اون داره تلاشش رو می کنه ولی فکر کنم من خیلی وضعم خرابه… اون نمی تونه باور کنه خانواده من ازم متنفرم و من نمی تونم قانعش کنم که واقعیت همینه! البته جاهایی هم خوب راهنماییم می کنه ولی خب شاید نیاز به زمان دارم… من رنج می کشم و این رنج نمیذاره زندگی کنم…». این رنج درست همان چیزی است که «روری اوکانر» هم به آن اشاره کرده. «مردم زمانی که نمی توانند پایانی برای رنج خود متصور شوند٬ زمانی که احساس می کنند در دام گرفتار شده اند و هیچ راهی برای نجات وجود ندارد، اقدام به خودکشی می کنند یا به زندگیشان خاتمه می دهند».
درکی که این دختر ۱۷ ساله از وضعیت خودش و خانواده اش دارد بسیار بالاست. عمق زخمی که «آذر» برداشته آن هم از کودکی، به این راحتی برطرف نمی شود. تصور اینکه مادری فرزندش را عامل مرگ فرزند دیگرش بداند محال است چه برسد به اینکه در واقعیت چنین باشد! در این حین دستش را به سمتت دراز می کند و می خواهد که بلند شوی تا بروید. شب تاریک تر شده. سراب هم در قلاب ترافیک آمدن و رفتن مردم مانده… ماشین ها نوربالا می زنند و با سرعت زیاد رانندگی می کنند. دارید به سمت ماشین می روید که «آذر» روبرویت می ایستد و از اینکه توانسته یک بار برای همیشه راحت بدون اینکه نصیحت بشنود یا قضاوت شود٬ درد دل کند و حرف بزند خوشحال بود. «می دونی کاش یه دوست می داشتم که اینجوری به حرفام گوش بده ولی من همیشه تنها بودم…». با لبخند ته دلش را قرص می کنی و باز هم می روی سراغ «اوکانر» که درباره ارتباط گرفتن با شخص خودکشی گرا سخن خوبی دارد. او از اهمیت ارتباط اجتماعی و شنیدن حرفای چنین اشخاصی می گوید. «سعی کنید گامی نزدیک تر به کسانی که قصد خودکشی دارند یا اقدام داشته اند٬ بردارید. هیچوقت اهمیت ارتباط را دست کم نگیرید. گاهی گوش دادن بدون قضاوت کردن و ترس و تعجب… گاهی یک لبخند ساده… می تواند فوق العاده قدرتمند باشند و حس مشترک انسانیت را منتقل کند».
داخل ماشین در مسیر برگشتید. نگاهت به سمت «آذر» است و او نگاهش به بیرون. انگار که نگرانی را در نگاهت حس کند! بدون اینکه برگردد اطمینان خاطر می دهد که فعلاً کاری نمی کند… قول می دهد روان درمانی اش را ادامه دهد و سعی کند خودش را به زندگی بازگرداند… زندگی که هرگز قابل پیش بینی نیست…! /
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما